سینه(صدر) از آتش دل(فواد) در غم سردار بسوخت
آتشی بود در این خانه(کشور) که کاشانه(شهرها) بسوخت
تنم از واسطه دوری سردار بگداخت
جانم(روح) از آتش مهر رخ سردار بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشک شد ریزان
سیل بر سرمان ریخت و ز شهادت بسوخت
سردار نه غریب است که دلسوز همه بود
حال نوبت ماست که از خویش برفتیم و دل دشمن اسلام بسوخت
خرقه مشکی مرا خون شهادت ببرد
خانه صلح مرا آتش دشمن بسوخت
چون پیاله؛ دلم از اشکی که کردم بشکست
همچو لاله جگرم از عدم آن(سردار) بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ سید ما که کنون
خرقه صلح از سر به درآورد و فقط آتش دشمن بسوخت
ترک افسانه صلح بگو مومن و می جهاد نوش و دمی
که نخفتیم شب و شمع ها چو مصباح جهاد بسوخت